با "مادر سپاه" آشنا شوید + تصاویر
کارگرآنلاین: شب گذشته حاجیه خانم احندی مادر شهید و رزمنده 8 سال دفاع مقدس دار فانی را وداع گفت و از این رزمنده دلاور یک گفت و گو در پایان عمر باقی مانده است که توسط نشریه شهدای اسلام به انتشار در آمد که در زیر می خوانید:
آقا ببخشید مرغ چند؟! ... 3 تا نان به ما می دهید!؟ سبزی خودن دارید؟ 2 تا هندونه خوب برام بکش ... دربست ... و چند قدم پیاده روی و ماشین سواری تا به خانه برسی و از خستگی روز لختی استراحت کنی... گاهی نگاهت به تابلوهای فلزی سردر کوچه ها می افتد. نیم نگاهی می کنی و آنقدر دغدغه داری که یادت می رود چه دیدی و نام کوچه به اسم که بود! انگار سالهای سال است که آنها تنها بر فلز سرد سردر کوچه ها میخکوب شده اند. مجبوری نامشان را گاهی حفظ کنی و گاهی هم روی کاغذی بنویسی تا گم نشوی ... واقعا جای تامل دارد که ناخواسته حتی نام «شهدا» بر سردر کوچه ها راه را به تو نشان می دهد. غافل از اینکه پشت این نام راهی مخفی وجود دارد که کمتر به آن عمیق شده ایم.
آری، از جنگ می گوئیم؛ از هشت سال ترکش و بمباران و آژیرخطر و شیمیایی و انفجار، از هشت سال اسارت، هشت سال تحریم و زور، هشت سال سختی و مقاومت و هشت سال دفاع مقدس ... نباید به آسانی از آن عبور کنیم. برخی می گویند بله، 8 سال جنگیدیم و یک میلیون شهید و مجروح و آزاده دادیم یادش بخیر والسلام! ولی این نامردی است. آنها هنوز هم زنده اند و نفس می کشند. شاید همین چند خانه آن طرف تر شما و شاید هم کمی نزدیک تر، نگاه کن آن مرد را می بینی سرفه می کند، به وانتش نگاه نکن، او جانباز شیمیایی است. خرجی ندارد و او را «جانباز» حساب نکردند! مجبور است کار کند... آن یکی را که می بینی دخترش از او می ترسد ... بگذریم. داستان و روایت مردان بازمانده از جنگ بسیار تلخ و شنیدنی است. اما روایت ما این بار کمی متفاوت است.
می گویند زن ها هم پا به پای مردان در دوران دفاع مقدس سهیم بوده اند. می گویند کلی زن شهیده داریم و حتی تعداد زیادی از آنها هم نشان آزادگی از دوران جنگ دارند. آری، تمام این ها حقیقت دارد. در این گفت و گو پای صحبت های زنی نشستیم که 8 سال از عمر خود را پشت خاکریزهای جنگ گذرانده است! نامش «زهرا حاجی احمدی» است؛ شیرزنی 90 ساله اهل «بابل» که حوالی خیابان فخر رازی در نزدیکی دانشگاه تهران داخل یک آپارتمان 60 متری زندگی می کند. پدرش از ثروتمندان زمان خود بوده و تعریف می کند که در یک سفر حج وقتی کاروان به سمت عربستان در حرکت بوده، به روستایی محروم می رسد و پدرش تمام هزینه حج را صرف توسعه و آبادانی روستا می کند و بعد از یک ماه آن روستا از فقر نجات پیدا می کند.
پسرم از دوستان تختی بود که به شهادت رسید
خانم احمدی در سن 13 سالگی با فردی به نام «علی میرزا محمد وزیری» که کارمند اداره کشاورزی بود، ازدواج می کندوحاصل این ازدواج 5 فرزند است. برایش سخت بود که روایت زندگی اش را بازگو کند. ما نخستین افرادی بودیم کهبه بهانه دیدار با یک رزمنده و مادر شهید وارد خانه اش می شدیم! می خواست گریه کند. اما خودش را نگه داشت... از فرزند شهیدش گفت که در دوران پهلوی، توسط ساواک به شهادت رسیده بود. فرزندش از دوستداران مرحوم تختی بوده است که بعد از مرگ وی گویا پول و حقوق ساواک را برای همکاری قبول نمی کند و به همین دلیل او را نیز به شهادت می رسانند. لازم به ذکر است وس پس از انقلاب نیز برای فرزندش هیچ پرونده شهادتی تشکیل نداد.
اول به گیلان غرب رفتم
اما روایت ما روایت مادر شهید نیست. کاری هم به دوران کودکی و خانواده خانم احمدی نداریم. اینجا قرار است از یک «قهرمان وطن» صحبت کنیم. نامش را شاید نشنیده باشید. اما بروبچه های گیلان غرب در دوران جنگ وی را به نام "مادر احمدی" می شناسند. می گوید: اوایل جنگ به گیلان غرب اعزام شدیم تا وظیفه پشتیبانی از رزمندگان اسلام را برعهده بگیریم. شستن شلوار بچه های گروه فنی ومهندسی خیلی سخت بود. آنقدر شلوارها چربی و روغنی داشت که با سنگ می شستیم. تا اینکه بعد سر از مریوان در آوردیم. جایی که تنها خودم بودم و خودم و هیچ زنی در منطقه نبود. کار ما از پتوشویی و لباس شویی تا تهیه غذا وخوراک برای رزمندگان بود.
فرمانده ام متوسلیان بود/ گفته بودند چشمان مادر سپاه را در می آوریم
آن روزها تحت فرماندهی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بودیم. فرمانده ای که نظیرش از بزرگی واخلاص کم بود. آن زمان آنقدر منطقه خطرناک بود که سپاه شبها از من محافظت می کرد. زیرا زنان منافق و عراقی گفته بودند که اگر مادر سپاه (خانم احمدی) را دستگیر کنیم، چشمانش را با ناخن در می آوریم. من هم بیشتر با کلت کمری و کلاش تردد می کردم، اما گفته بودم آدم نمی کشم!
در جنگ شیمیایی شدم
روایت مادر احمدی آنقدر شیرین بود که باورت نمی شد این زن در هشت سال دفاع مقدس چه خدماتی به جبهه ها انجام داده است! می گفت: یکبار فرمانده گفت مادر احمدی، شب عید نزدیک است و رزمنده ها شیرینی ندارند. من هم به تهران رفتم و یک کامیون شیرینی آوردم. هم در سپاه خدمت کردم و هم ارتش و بسیج و برایم مهم نبود کجا باشم، چون بیشتر به خدمت فکر می کردم. یک بار هم به منطقه خرمال و سردشت رفتم که همانجا «شیمیایی» شدم که پیگیری هم نکردم اما اثرات آن همچنان باقی است.
مادر شهید و رزمنده ای که وجودش را وقف کرده است
خانه خانم احمدی بسیار کوچک بود. دیدیم تلویزیون نداشت ووقتی علت کم بودن وسایل خانه اش را پرسیدیم خانم همسایه که از دوستان مادر احمدی بود،گفت: حاج خانم تلویزیونشان را برای کمک به زلزله زدگان آذربایجان غربی هدیه کردند. دیروز هم یک خانه برای 3 دختر جوان خریدند... خانم احمدی حرف خانم همسایه را قطع کرد و گفت: چرا اینها را می گویی؟ اصلا اهمیت ندارد دوست ندارم مطرح شود!
داستان بسیار جالب شد. بعد از کمی صحبت، فهمیدیم خانم احمدی چندین سال است که در این محل به عنوان بزرگترین خیر کار می کند. تا جایی که حتی برای چندین زلزله در کشور 3 کامیون کالا فرستاده و هیچ چیزی برای خودش نخواسته است. در ضمن خانه اش را هم وقف کرده است. با این گفته ها کارمان بسیار سخت شد. گاهی دیگر انگار نمی توانی سوال کنی؟ نمی شود نوشت؟ باید دید؛ گوش داد؛ سکوت کرد .... وبعد برای همیشه شرمنده شد.
هشت سال با چادر مشکی در جبهه ها دویدم
مگر می شود یک زن آنقدر بزرگ باشد که هم جنگ را تجربه کرده و هم در طول زندگی اش در امور خیر عمرش را وقف کند. آرم سخن می گفت، تعارف می کرد حداقل میوه ها را میل کنید. گفتیم: چادرتان را عوض کنید با چادر نماز عکس ها زیباتر می شود؛گفت: من با همین چادر 8 سال جبهه بودم و تا امروز از سرم نیفتاده است!
خونها ریخته شده به اینجا رسیدیم/ حالا ما هستیم و ساپورت!
گفتیم: حاج خانم امروز بر سر رنگ و مدل «ساپورت» دعواست! با دیدن دخترهای ساپورت به پا چه می کنید؟ گفت: فقط نگاه می کنم. حرف بزنم قطعا حمله می کنند! ولی دلم می سوزد که اینقدر خون ریخته شده تا به اینجا برسیم. من چیزهایی دیدم که گفتنش آزارتان می دهد.گفتیم از اوضاع کشور خبرداری؟ تلویزیون که ندارید؟ گفت با همین رادیو از خجالت خودم در می آیم.
گلایه های مادر سپاه از رئیس جمهور
مادر سپاه گلایه داشت! از اینکه در این سالها بنیاد شهید یک بار هم به او سر نزده است، از اینکه حجت الاسلام روحانی رئیس جمهور همانند سایر روسای جمهور، در نخستین روزهای کاری اش از زنان تاثیرگذار در جنگ دعوت نکرده است، از اینکه 8 بار عمل جراحی کرده اما هیچ فردی حالش را نپرسیده است.
ماجرای دیدار خانم احمدی با امام خمینی(ره) و امام خامنه ای
روایت خانم احمدی از دیدار با امام(ره) و مقام معظم رهبری هم شنیدنی بود. می گفت: اولین بار حضرت آقا را وقتی رئیس جمهور بودند در مریوان دیدم که کمی هم با ایشان صحبت کردم. چند روز قبل هم به بیت دعوت شدم تا پشت سر حضرت آقا نماز بخوانم. وقتی نماز جماعت تمام شد آقا یک به یک با نمازگزاران خوش و بش کردند. نوبت به من که رسید گفتم سلام آقا... یادتان است در مریوان خدمت رسیدیم. مقام معظم رهبری فرمودند: یک چیزهایی یادم می آید. بعد درخواست کردم که اگر پیراهن کهنه و چفیه قدیمی دارند، به من هدیه دهند تا در کفنم بگذارم. ایشان هم قبول کردند و بعد از چند روز برایم فرستادند.
خدمت امام(ره) هم که رسیدم، خواستم قرآنم را با خط زیبایشان امضا کنند، که همان لحظه هول شدم به سمت دست امام رفتم که ایشان دستشان را زیر عبا کرده و من بوسیدم. و یادم رفت دیگر قرآن را بردارم!
نمیتوانم مانتوی کوتاه دختران را ببینم
برای ما بودن در کنار مادر احمدیلذت بخش بود. انگار خانه خودمان بود. می گفت: وقتی خانه مادر بزرگ می آیید راحت باشید. باز هم سر بزنید. دوست داشت مناطق جنگی را باز هم ببیند و دلش برای خاک آن دوران تنگ شده بود. می گفت: چشمانم ضعیف شده و دیگرحتی قرآن هم نمی توانم بخوانم! اما پاتوق من مسجد امام سجاد(ع) است. بعد هم به جوان ها به خصوص دختر ها توصیه کرد ماهواره و استفاده غیراصولی از اینترنت موجب بزه ها و بدحجابی ها شده است، مراقب باشند.
مادر سپاه از هیچ نهادی حقوق نمی گیرد. کارت افتخاری سپاه و ارتش را هنوز نگاه داشته و هنوز از فراغ دخترش که به علت تصادف جانش را از دست داده و پسرش که بر اثر سرطان فوت کرده است داغدار است!
مادر احمدی در فکر فرورفته بود و بعد از نوشیدن چای گفت: دوست داشتم «شهید» می شدم. همه عملیاتها بودم. سرفه های خشک سردشت ، حلبچه را دیدم و شهادت جوانهای جنگ را اما نمی توانم مانتوهای کوتاه را ببینم.
صحبتمان با وی ادامه داشت اما انگار بانوی بزرگ جنگ خسته بود. نمی دانیم از ما جوان ها دل بریده بود یا از روزگار نامرد... شاید هم از بی وفایی برخی مسئولان... اما فکر کنید خدا وکیلی اگر این زن، در فرانسه یا کشور دیگری بود الان چه جایگاهی داشت؟!/ شهدای ایران